دلنوشته90

الان که دارم مینویسم خیلی دلم گرفته طبق معمول ، ولی یاد نوشته های قبلیم میوفتم . یادم میاد که گفتم دیگه نمیخوام غم های دنیا رو،روو دوشم بکشم .
آره خوب حقم دارم آخه چقدر یه آدم میتونه گریه کنه و هیچ کس ازش نپرسه چه مرگته ؟ دارم دیوونه میشم . با این خط خرچنگ قورباقه دارم مینویسم و میدونم کسی نمیتونه بخونش فقط خواننده های وبلاگم چون فقط وبلاگمه که میتونه غم هام رو حس کنه و یه کمی آرومم کنه . پس با خیال راحت مینویسم و کمی آرامش میگیرم . نفس عمیق میکشم ، چشمامو میبندمو به رویاهام فکر میکنم .

 

الان بهت اس دارم ولی هنوز جوابی از تو بهم نرسیده . واییی نه . نه دلم بدجور هوای گریه داره ولی چند وقتی هست که بی دلیل گریه نکردم و هنوز کلی بغض تو گلومه فکر کنم این بغض لعنتی قصد جدایی از منو نداره . خسته شدم از خوابیدن ولی انگار خوابم میاد . دلم واسه آرزویایی که داشتم و به حقیقت تبدیل یا حتی نزدیک شده تنگه . یادم  یه زمانی خیلی بهونه گیری میکردم و نگران بودم . نگران اینکه شاید تو رشته ی تحصیلی موفق نباشم . خیلی با خدا رازو نیاز میکردم ته ته دلم روشن بود که ترم اول همون سال جزء شاگردای برتر کلاس معرفی شدم . چی میشه الانم آرزوهام عملی شن ؟ من چیز زیادی ازت نمیخوام خدا فقط دوتا آرزو دارم که خودتم خوب میدونی زیاد نیستن . بگذریم به قول بابای مامانم «"هرچه خدا خواست همان میشود نه این نه آن فقط همان میشود"» .

 

یاد تو افتادم هنوز اسی ازت به دستم نرسیده نزدیک 15 دقیقس که از اس دادنم میگذره ولی خبری ازت نیست . هه بالاخره بغضم شکست . خدایا چه مرگم شده باز ؟ دوست دارم فریاد بزنم ولی هیچ صدایی ازم در نمیاد . خسته شدم بس تظاهر به خوش حالی کردم . خدایا دارم دیوونه میشم . هیچ کاری به ذهنم نمیرسه که انجام بدم تا شاید یه کم آروم شم . دارم دیوونه میشم .  دفترم پر شده از نوشته هایی که فقط خودم میتونم بخونمو درکشون کنم خدایا کمکم کن .

 

دیدی چی شد ؟ اینم یکی از اون لحظه هایی هست که باید پیشم باشی ولی نیستی . این افکار داره دیوونم میکنه خدایا دوست دارم خودموبکشم . این کلمه خیلی واسم آشناست چون زیاد تکرارش میکنم ولی شجاعتی که باید واسه این کار داشته باشم و ندارم . خدایا سرم داره میترکه.

 

هه . میتونید درک کنید چه حالی به آدم دست میده وقتی میری پیش مامانت تا دردو دل کنی تا شاید یه کمی آروم شی اما میگه حوصلتو نداره چون همش آیه ی یاس میخونی ؟ خدایا پس من با کی حرف بزنم ؟ پیش دوستامم که نمیشه رفت . آخه مامان نمیذاره ، قبولشون نداره جز فاطمه که اونم راهش نسبتا دوره و سرش حسابی شلوغ . اینترنتمم که قط . اس هم که دیگه نمیتونم بدم هیچکسم که درکم نمیکنه . آهههههههههههههههههههههههه پس بهتره برم بمیرم .

 

هه جون من خدا خودت ببین این انصافه ؟ الان اس دادی اما من دیگه نمیتونم اس بدم اینم از شانس منه که اینقدر گند و بده . ولی نمیدونم چه غلطی کردم که  پاداشم شده این زندگی . حالم اصلا خوش نیست به بهترین چیزها فکر میکنم اما بازم آروم نمیشم و هیچ فایده ای نداره .

 

 

 

اینم از یه غروب نفرت انگیز دیگه ی زندگیم که میدونم هر چی بنویسم بازم هیچکس نمیتونه درکم کنه پس همینجا تمومش میکنم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : 25 / 2برچسب:, | 1:40 AM | نویسنده : pink girl |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.